تحریریه سیس نی نی
0 نظر

راپانزل یا راپونزل

راپانزل یا راپونزل

(رده سنی : PG مناسب برای افراد بالای 7 سال) روزگاری زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی دلشان می خواست فرزندی داشته باشند. پنجره کلبه کوچک آنها به...

 

کارتون راپونزل

سال تولید: ۲۰۰۲

کارگردان: Owen Hurley

شرکت تولید کننده: Mainframe Entertainment, Mattel, Voice Box Productions

کشور تولید کننده: USA

ژانر: Fantasy/Fairy tale

روزگاری زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی دلشان می خواست فرزندی داشته باشند. پنجره کلبه کوچک آنها به روی باغی زیبا، پر از گیاهان و گل های شاداب گشوده می شد. اما این باغ را دیوارهای بلندی پوشانده بود و هیچکس جرات نداشت پا به درون آن بگذارد. این باغ مال جادوگر بدجنسی بود که همه از او می ترسیدند.

یک روز زن ایستاده بود و به گیاهان زیبای باغ جادوگر نگاه می کرد. چشمش به یک بوته گلپر افتاد. مردم آن سرزمین گلپر را راپونزل می گفتند. آن بوته آن قدر تازه و شاداب بود که زن هوس کرد یک پر از آن را بخورد. او می دانست کسی حق ندارد به گیاهان باغ جادوگر دست بزند، اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد. از آن روز به بعد زن هر روز از گلپر باغ جادوگر می خورد. برای همین کم کم صورت او زرد و رنگ پریده شد.

سرانجام شوهر که از دیدن ضعف و بیماری زنش نگران شده بود از او پرسید:”همسر عزیزم، چه چیزی تو را نارحت کرده است؟”
زن همه ماجرا را تعریف کرد و گفت:”من دیگر به خوردن گلپرها عادت کرده ام، فکر می کنم اگر از گلپرهای باغ جادوگر نخورم، حتما می میرم.”

شوهر که زنش را دوست داشت، با خودش فکر کرد:”باید کمی از این گلپرها را برای زنم بیاورم”. عصر همان روز مرد یواشکی از روی دیوار به باغ جادوگر رفت و دسته ای گلپر برای زنش آورد. زن هم از آنها غذایی درست کرد و خورد. زن آنقدر از خوردن گلپرها لذت می برد که شوهرش خواست باز از آنها برایش بیاورد. مرد وقتی اصرار زنش را دید، یک روز دیگر هم به باغ جادوگر رفت تا برای او گلپر بیاورد. اما هنوز از دیوار پایین نرفته بود که دید جادوگر رو به رویش ایستاده است.

جادوگر با خشم فریاد زد:”تو مثل یک دزد از دیوار به باغ من آمده ای تا گلپرهایم را ببری. برای این کار تو را تنبیه می کنم.”
مرد در جواب گفت:”خواهش می کنم مرا ببخشید. زنم گلپرهای شما را خیلی دوست دارد. ترسیدم از این گیاه نبرم او را از دست بدهم.”

جادوگر با شنیدن این حرف کمی آرام گرفت و گفت:”اگر آنچه گفتی راست باشد، می توانی هر قدر که می خواهی گلپر برداری و ببری، اما اینکار یک شرط دارد. تو باید اولین فرزندت را به من بدهی. من از او چون یک مادر مراقبت خواهم کرد و همه چیز به خوبی و خوشی انجام خواهد شد.”

مرد که فکر می کرد او و زنش هرگز بچه دار نخواهند شد به جادوگر قول داد اینکار را بکند، اما یک سال بعد آنها صاحب فرزندی شدند که در تمام این سالها آرزویش را داشتند. فرزند آنها دختری بسیار زیبا بود و آنها از شدت خوشحالی قولی را که به جادوگر داده بودند از یاد بردند.

اما جادوگر چیزی را فراموش نکرده بود و درست بعد از تولد بچه به سراغ آنها رفت تا کودک را از آنها بگیرد. پدر و مادر بیچاره به او التماس کردند تا فرزندشان را نگیرد، اما جادوگر گفت که اگر بچه را ندهند، او را افسون خواهد کرد. پدر و مادر کودک هم که نمی خواستند برای او اتفاقی بیفتد با غم و اندوه بسیار او را به جادوگر دادند. جادوگر به خاطر بوته گیاهی که باعث همه این مشکلات شده بود نام کودک را راپونزل گذاشت.

راپونزل زیباترین کودک روی زمین بود. وقتی دوازده ساله شد، جادوگر او را در برجی در جنگل زندانی کرد. این برج نه در داشت و نه راه پله. فقط پنجره کوچکی داشت که بالای دیوار بود. وقتی جادوگر می خواست به برج وارد شود. پایین ساختمان می ایستاد و می گفت:” راپونزل، راپونزل، گیسوانت را پایین بینداز.”

راپونزل موهای بلند و بسیار زیبایی داشت که مثل آفتاب می درخشید. او هر وقت صدای جادوگر را می شنید، موهای بلند و زیبایش را از پنجره بیرون می انداخت تا جادوگر آنها را بگیرد و بالا بیاید. موهای راپونزل آنقدر بلند بود که چون نردبانی تا پایین برج فرو می ریختند. راپونزل سالها به همین ترتیب تنها در برج زندگی کرد.

یک روز پسر پادشاه که برای سواری به جنگل آمده بود، صدای آواز بسیار زیبایی شنید. این صدای راپونزل بود که در تنهایی آواز می خواند. پسر پادشاه که خیلی دلش می خواست صاحب این صدای زیبا را ببیند، به دنبال در برج گشت. وقتی نتوانست در را پیدا کند، از آنجا رفت. پسر پادشاه نتوانست صدای زیبایی را که شنیده بود، فراموش کند. از آن به بعد او هر روز برای شنیدن آواز راپونزل به جنگل می رفت.

دید که جادوگر به برج نزدیک شد و گفت:” راپونزل، راپونزل، گیسوانت را پایین بینداز.” بعد دید که راپونزل موهایش را پایین انداخت و جادوگر آنها را گرفت و از برج بالا رفت. وقتی چشم شاهزاده به راپونزل افتاد، عاشق او شد و تصمیم گرفت هر طور شده با او ازدواج کند.

روز بعد نزدیک غروب شاهزاده کنار برج رفت و صدا زد:” راپونزل، راپونزل، گیسوانت را پایین بینداز.” راپونزل که خیال کرده بود این صدای جادوگر است. موهایش را پایین انداخت و پسر پادشاه زود بالا رفت و از پنجره برج وارد شد. راپونزل اول از دیدن مرد غریبه خیلی ترسید، اما رفتار دوستانه و محبت آمیز پادشاه او را آرام کرد.

پسر پادشاه برای او تعریف کرد که چطور آوازش را شنیده است و چقدر سعی کرده تا او را ببیند. وقتی شاهزاده از راپونزل خواست تا با او ازدواج کند، راپونزل پذیرفت چون با خود فکر می کرد که او جوانی مهربان و خوش قلب است و حتما در زندگی با او خوشبخت خواهد شد.

اما راپونزل نمی توانست به سادگی از برج پایین بیاید، او از پسر پادشاه خواست تا هر روز برایش یک کلاف ابریشم محکم بیاورد تا از آنها نردبانی بسازد. راپونزل گفت:”وقتی نردبان من بافته شد، آن وقت می توانم از برج بیرون بیایم و با تو زندگی کنم، اما مواظب باش و فقط بعدازظهرها به اینجا بیا. چون جادوگر همیشه صبح ها به اینجا می آید.”

راپونزل و جادوگر

جادوگر از این ماجرا چیزی نمی دانست تا اینکه روزی راپونزل به او گفت:”چرا تو اینقدر کندتر از پسر پادشاه از موهایم بالا می آیی. شاهزاده در یک دقیقه به این بالا می رسد.”
جادوگر که خیلی خشمگین شده بود فریاد زد:”ای بچه بد جنس، من فکر می کردم تو را از همه پنهان کرده ام و حالا می بینم داری فریبم می دهی.” بعد موهای بلند و زیبای او را از ته برید و راپونزل را به دشتی دورافتاده برد و همان جا رها کرد.

جادوگر پس از همه این کارها به برج برگشت و منتظر ماند. وقتی شاهزاده آمد و راپونزل را صدا کرد، جادوگر موهای راپونزل را مثل همیشه از پنجره برج آویزان کرد و شاهزاده هم به راحتی بالا آمد. وقتی او به درون برج رسید، به جای راپونزل زیبا جادوگر بدجنس را دید.

جادوگر با چشم های درخشان و ترسناکش به او خیره شد و گفت:”آمده بودی عروست را ببری! اما عروست را خورده ام و حالا هم می خواهم چشم هایت را از کاسه بیرون بیاورم. راپونزل گم شده است و تو هرگز او را نخواهی دید.”

شاهزاده از شنیدن این حرف ها آنقدر غمگین شد که خود را از پنجره برج به بیرون پرت کرد. شاهزاده روی شاخه های درختان و تیغ های بوته ها افتاد و هر چند زنده ماند اما چشم هایش چنان زخم شدند که قدرت بینایی اش را از دست داد. شاهزاده نابینا و اندوهگین در جنگل سرگردان شد. روزها و روزها ریشه و برگ درختان را خورد و در اندوه از دست دادن عروس زیبایش گریه کرد.

یکسال گذشت، روزی پسر پادشاه به مکان دورافتاده ای که راپونزل در آن زندگی می کرد رسید. در آنجا صدای آشنای او را شنید. به سوی صدا دوید و وقتی خوب نزدیک شد، راپونزل او را شناخت. راپونزل با دیدن شاهزاده از شادی گریه کرد. دو قطره اشکش بر چشم های شاهزاده ریخت و در یک لحظه چشم های زخمی پسر پادشاه سالم شدند و او دوباره توانست ببیند. آن وقت او راپونزل را به قصرش برد و از آن پس آنها به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.

 

 


این داستانو خوندی؟ داستان دیو و دلبر


داستان راپونزل با روایتی دیگر

گفته می شود که زن و مردی وجود داشتند که بچه دار نمی شدند و تمام آرزوی آنها داشتن فرزند یا دختر بود و خانه ای که در آن زندگی می کنند پنجره کوچکی در پشت خانه داشت ، این پنجره مشرف به یک باغ زیبا و فوق العاده است ، این باغ کامل است که زیباترین گلها و گیاهان در آن قرار دارند با این حال ، آن باغ توسط دیواری بلند احاطه شده بود ، و هیچ کس جرأت عبور از آن دیوار را نداشت زیرا آن باغ توسط جادوگری قدرتمند تصاحب شده بود. همه دنیا از جادویی که می کند ترسیدند.
روزی این زن در كنار پنجره خانه اش ایستاده بود و گیاه زیبایی راپانزل را مشاهده كرد ، به همین دلیل آنرا طمع ورزید ، زیرا این گیاه سبز و تازه بود و میل به خوردن گیاه راپونزل هر روز بیشتر می شد ، اما او می دانست كه نمی تواند آن را بدست آورد زیرا در باغ جادوگر بود ، بنابراین زن بدبخت شد و رنگ چهره او رنگ پریده بود.

شوهر راپونزل

شوهرش نگران او بود و از او پرسید: همسر من چه مشکلی دارد؟ و او به او جواب داد ، گفت: من گیاه rapunzel را پیدا می کنم که در باغ جادوگر واقع در پشت خانه ما زندگی می کند ، اما من به خوبی می دانم که نمی توانم چنین کاری کنم ، بنابراین شوهر او کمی فکر کرد و گفت ، چگونه می توانم همسرم را اینگونه غمگین بگذارم؟ من باید هرچه هست گیاه راپونزل او را تهیه کنم.

در واقع ، هنگام غروب ، شوهر بر روی دیوار باغ متعلق به جادوگر پرید و عجله کرد تا تکه ای از گیاه راپونزل را بدست آورد ، سپس به نزد همسرش بازگشت و به او پیشنهاد داد که این گیاه و همسر در همان زمان غذای مورد علاقه شوهر خود را آماده می کند ، و در روز دوم شوهر سه بار به باغ رفت تا گیاه را برای همسرش بیاورد. او این کار را ترجیح داد ، اما او در این کار موفق نشد ، و وقتی فردا شب به باغ رفت ، شوهر گیاه را گرفت و شروع به پریدن از روی دیوار کرد ، اما جادوگر شرور آن را دید ، و جادوگر بد به او نگاه کرد و او بسیار عصبانی بود و سپس به او گفت: چگونه جرات کردی به باغ من نفوذ کنی و گیاه راپونزل را مثل دزدها بدزدی ؟

شوهر وقتی ترسید به او جواب داد: به من رحم کن! همسرم هوس می کند آن گیاه را همانطور که از پنجره می بیند بخورد و به من گفت که اگر آن گیاه را نگیرد می میرد ، بنابراین جادوگر بد شروع به کمی آرامش کرد و به او گفت: اگر این درست باشد ، به شما اجازه می دهم به اندازه دلخواه از آن گیاه استفاده کنید ، اما من یک شرایطی دارم که شما هنگام تولد آن هستید. یک پسر بچه مال من خواهد بود و او به او گفت که به خوبی از او مراقبت خواهد کرد زیرا شوهر از آن جادوگر بسیار ترسیده بود و با شرایط جادوگر موافقت کرد و در واقع این مرد و همسرش یک دختر بچه داشتند و ناگهان جادوگر برای آنها ظاهر شد! سپس او کودک را گرفت و نام او را راپانزل گذاشت ، راپونزل در خانه جادوگر ستمکار بزرگ شد و او بسیار زیبا و موهای زیبا و بلند داشت و وقتی راپونزل به دوازده سالگی رسید جادوگر تمام پنجره های خانه اش را بست و فقط یک پنجره کوچک در بالای خانه گذاشت و یک روز جادوگر شیطانی بیرون آمد در بیرون از خانه ، راپانزل به سمت پنجره دوید ، بسیار گریه کرد و موهای بلند خود را از پنجره بیرون کشید.

انیمیشن راپونزل

موهای راپانزل با رنگ شگفت انگیز و بسیار بلند و طلایی متمایز می شد و همیشه بافته می شد ، و هنگامی که راپانزل احساس می کرد جادوگر ستمکار در حال آمدن است ، راپانزل با سرعت بالا موهایش را از پنجره فرو کرد و داخل خانه ای دور از پنجره نشست و در همین حالت بود که راپونزل در خانه جادوگر ستمکار زندگی می کرد و پس از دو سال زندگی در زمانهایی که راپونزل در حالی که جادوگر بدجنس در خانه نبود کنار پنجره ایستاده بود ، شاهزاده ای در حال عبور از کنار خانه جادوگر بدجنس بود و او به آواز زیبایی گوش می داد و آن صدای زیبا صدای راپونزل بود که در پنجره ایستاده بود ، بنابراین شاهزاده به سمت صدا برگشت و راپونزل را دید که در پنجره ایستاده بود. موهای بلند او را دید.

شاهزاده می خواست از دیوار بالا برود تا اینکه به راپونزل زیبا رسید ، اما نتوانست به آن صعود کند و در جای خود ایستاد تا آهنگ کامل راپانزل را بشنود و از آن زمان شاهزاده هر روز از کنار خانه جادوگر ستمکار عبور می کرد تا صدای راپونزل را بشنود.

کارتون راپونزل

سپس یك روز هنگام گوش دادن به راپانزل ، جادوگر بدكاری را دید كه موهای راپانزل را بافته می كند و راپونزل گریه می كند ، و شاهزاده به یك ایده رفت كه به خانه ای كه راپونزل در آن زندگی می كرد ، همانطور كه ​​از آن بالا می رود ، برود ، و در حقیقت روز بعد وقتی تاریك آمد ، شاهزاده سعی كرد تا به آنجا صعود كند خانه راپونزل واقعاً ، شاهزاده به داخل خانه رسید و در ابتدا وقتی راپونزل او را دید تعجب کرد ، اما شاهزاده شروع به صحبت با او کرد مثل اینکه دوست او باشد و او با او بسیار مهربانانه صحبت کرد.

فیلمهای راپونزل

شاهزاده به راپونزل گفت: صدای او شیرین و زیباست و آهنگهایش لذت بخش است و از او پرسید که آیا شوهرش او را می پذیرد؟ راپونزل او را با او بسیار خوب دید و او به او پاسخ داد: بله ، من به عنوان شوهرم با شما موافقم و با کمال میل با شما خواهم رفت ، اما نمی دانم چگونه از خانه بیرون خواهیم آمد. سپس ایده به آنها رسید که تکه های بزرگ ابریشم را جمع کنند و آن را در مبلمان خانه درست کنند و سپس ابریشم را از پنجره بیرون آورند تا از بیرون عبور کنند خانه و در واقع این اتفاق هر روز رخ می داد که راپانزل با شاهزاده بیرون می رفت و سپس دوباره به خانه برمی گشت تا جادوگر بد را احساس نکند.

یک روز ، راپونزل به جادوگر ستمکار گفت: تو خیلی شیطانی ، بنابراین جادوگر وقتی شنید راپونزل این سخنان را به او گفت گریه کرد و به او گفت: چه می گویی راپونزل! من شما را از تمام دنیا جدا کردم تا از شما محافظت کنم ، و جادوگر شیطانی از سخنان راپونزل بسیار عصبانی شد ، بنابراین او قیچی گرفت و تمام موهای راپونزل را برید و روی زمین انداخت.

راپونزل و شاهزاده

وقتی شاهزاده آمد و فهمید که راپونزل از جادوگر ستمکار چه اتفاقی افتاده است ، گریه کرد و به خانه راپونزل رفت ، اما او جادوگر شیطانی را دید که با نگاه های شیطانی به او خیره شده است! او به شاهزاده گفت: من به راپونزل آمده ام ، اما او دیگر آواز نخواند و دیگر او را نخواهد دید.

شاهزاده سعی کرد از شر آن فرار کند و از پنجره خانه سقوط کرد ، اما او بر روی بسیاری از خارها افتاد ، و خار در پای او وارد شد و چندین ماه به درمان آن ادامه داد ، و در آن دوره شاهزاده راپونزل هرگز فراموش نکرد و شاهزاده برای راپونزل گریه می کرد ، در حالی که چندین ماه در وضعیت بدبختی و غم بود. .

در آن دوره ، راپونزل موفق شد از خانه جادوگر شریر فرار کند در حالی که او حضور نداشت و او به صحرا رفت تا جادوگر ستمکار او را دوباره پیدا نکند ، و پس از مدتی ، در حالی که شاهزاده تنها در صحرا قدم می زد ، به فکر راپونزل بود ، صدای آواز راپونزل را شنید ، بنابراین او بسیار خوشحال شد و راپانزل او را دید من نیز بسیار خوشحال شدم ، سپس هر دو به قصری که شاهزاده در آن زندگی می کند بازگشتند و آنها همیشه به زندگی شاد ادامه دادند.

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید
0 نظر
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.