تحریریه سیس نی نی
0 نظر

پینوکیو

پینوکیو

(رده سنی : PG مناسب برای افراد بالای 7 سال) روزي روزگاري ، نجار پيري به نام ژپتو زندگي مي كرد كه آرزو داشت پسري داشته باشد . روزي او يك عروسك خيمه شب بازي

 

روزي روزگاري ، نجار پيري به نام ژپتو زندگي مي كرد كه آرزو داشت پسري داشته باشد . روزي او يك عروسك خيمه شب بازي ساخت و اسم او را پينوكيو گذاشت . پيرمرد در دلش آرزو مي كرد كه اي كاش اين عروسك يك پسر بچه واقعي بود . در همان شب يك پري مهربان به كارگاه نجاري ژپتو پير آمد و تصميم گرفت تا آرزوي او را برآورده سازد .


او با چوب دستي طلائي خود به آن عروسك چوبي زد و دستور داد تا آن عروسك جان بگيرد و در يك چشم به هم زدن پينوكيو جان گرفت . پري مهربان به پينوكيو گفت : اگر تو پسر شجاع ،تگو و فداكاري باشي ، روزي تو يك پسر واقعي خواهي شد . سپس پري رو به جيرجيرك روي تاقچه كه اسمش جيميني بود كرد و گفت از اين به بعد تو بايد مواظب رفتار پينوكيو باشي و به او خيلي چيزها ياد بدهي

اين در خواست خيلي بزرگي از جيميني بود او مي بايست مثل وجدان پينوكيو عمل مي كرد و به او ياد مي داد چه جيز خوب است و چه چيز بد . صبح روز بعد وقتي ژپتو پير عروسك خود را جان دار يافت بسيار خوشحال شده و او را راهي مدرسه كرد و به جيميني گفت : تا راه را به او نشان دهد و مواظب او باشد اما پينوكيو بجاي رفتن به مدرسه به چادر خيمه شب بازي رفت .

رئيس عروسك گردانها كه مرد شيطان صفتي بود با ديدن پينوكيو به او قول داد كه او را معروف كند و پينوكيو با خوشحالي به صحنه نمايش رفته و شروع به رقصيدن و سرگرم نمودن حاضرين كرد اما بعد از نمايش عروسك گردان بد جنس پينوكيو را در يك قفس زنداني نمود . شب هنگام پري مهربان پيدا شد و به پينوكيو گفت : كه چرا به مدرسه نرفته است .

پينوكيو به پري دروغ گفت و گفت كه او را دزديده اند و به اينجا آورده اند ناگهان بيني پينوكيو شروع به د راز شدن كرد . پري به او لبخندي زد و گفت : پينوكيو تاوقتي كه دروغ بگويي بيني تو همچنان دراز مي شود . بالاخره پينوكيو به پري راستش را گفت و بيني اش به جاي اولش برگشت . پري به پينوكيو گفت : اين بار تو را مي بخشم . اما اين آخرين بار است و يادت باشد تا پسر خوبي نباشي هميشه يك عروسك چوبي باقي مي ماني و تبديل به يك بچه واقعي نمي شوي .

روز بعد پينوكيو در راه رفتن به مدرسه دليجاني را كه پر از بچه هاي شاد و شيطان بود ديد كه تعداد زيادي الاغ غمگين آن را مي كشيدند و راننده دليجان به پينوكيو گفت : با ما به شهر اسباب بازي ها و شادي ها بيا . و از صبح تا شب بازي كن و شاد باش . پينوكيو با ديدن آن همه بچه هاي شاد و شنيدن اين پيشنهاد وسوسه شد و هر چه قدر جيميني سعي كرد او را منصرف كرد او راد منصرف كند فايده نكرد

پينوكيو سوار دليجان شده و با آنها به شهر اسباب بازي ها رفت . او و بقيه پسر بچه ها آنقدر سرگرم بازي و شادي بودند كه متوجه اتفاقات اطراف خود نمي شدند . تمام بچه ها در آخر شب كم كم تبديل به الاغ مي شدند . گوشهاي آنها دراز شده و دم در مي آوردند . جيميني و پينوكيو بعد از فهميدن اين موضوعاز آن سرزمين پا به فرار گذاشتند اما وقتي پينوكيو به خانه برگشت ژپتو را آنجا نديد

خيلي نگران شد كبوتر كوچكي كه روي درخت حياط خانه ژپتو لانه داشت به پينوكيو گفت : كه ژپتو براي پيدا كردن او به دريا رفته است . پينوكيو ناراحت و نگران بلافاصله قايقي ساخت وبه دريا رفت . ژپتو پير كه در دريا توسط يك نهنگ بزرگ بلعيده شده بود در شكم نهنگ زنداني بود و پينوكيو هم در رديا توسط همان نهنگ بلعيده شد . آنها در شكم نهنگ يكديگر را يافتند .

ژپتو از ديدن پينوكيو خوشحال شد و شروع به شاداماني كرد . پينوكيو هم از ديدن ژپتو بسيار خوشحال و شاد شد ولي آنها در شكم نهنگ گير افتاده بودند . تا اينكه پينوكيو فكري به خاطرش رسيد . او شروع به روشن كردن آتش كرد و دود آنرا با لباسش به سمت بيني نهنگ فرستاد . اين كار باعث عطسه نهنگ گرديده و آنها به بيرون از دهان او پرت شدند و بالاخره پينوكيو و ژپتو از شكم نهنگ نجات يافتند و موجهاي دريا آنها را به طرف ساحل آورد .

اماپينوكيو زنده به نظر نمي رسيد و از پشت بر روي شنهاي ساحل افتاده بود . ژپتو با چشم گريان پينوكيو را بغل كرده و در تخت خواباند و سپس رو به آن كرده گريه كنان گفت : پسرم تو به خاطر من جان خود را به خطر انداختي تا مرا نجات دهي و اكنون ديگر زنده نيستي . ناگهان پري مهربان ظاهر شد

و رو به عروسك چوبي كه بي جان افتاده بود كرده و گفت : پينوكيو تو پسر خوبي بودي ، راستگو ، مهربان و فداكار و حالا آرزوي ژپتو برآورده شده و تو تبديل به يك پسر بچه واقعي مي شوي . بيدار شو . پينوكيو چشمهايش را باز كرد و ديد كه تبديل به يك پسر بچه واقعي شده است . ژپتو با ديدن اين منظره بسيار خوشحال شد و اشك در چشمهايش حلقه زد و پينوكيو را بغل كرفت . از آن به بعد پينوكيو و ژپتو سالها با هم به خوبي زندگي كردند

 


این داستانو خوندی؟ داستان جک و لوبیای سحر آمیز


اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید
0 نظر
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.